محل تبلیغات شما



از نوایش مرغ دل پران شدی

وز صدایش هوش جان حیران شدی

چی بنویسنم؟ چی بگم؟ چه طور توصیف کنم احساساتمو.؟ چه کسی می تونه حال منو بفهمه؟ چه کسی می تونه درک کنه که چی کشیدم؟ مهربونم، آروم جونم، عزیزترینم، زیباترینم، بالاخره دل و به دریا زدم و تماس گرفتم. از یک سال پیش لحظه شماری می کردم که روز تولدت فرابرسه و به این بهانه زنگ بزنم تا صداتو بشنوم که نشد و تا دیروز بی تاب و بی قرار ثانیه شماری می کردم که حداقل به بهانه 27 آذر سالگرد آشناییمون این اتفاق بیوفته.

ادانم، امیدم، جانم همه ی زندگیم.! قربون اون صدای معصوم و مخملینت بشم. نمی دونی چه طوری خودمو کنترل کردم تا با طُمانیه بتونم باهات حرف بزنم. دلم می خواست از ذوق و خوشحالی فریاد بزنم، دلم می خواست بغضم بترکه و خودمو خالی کنم. ولی خداروشکر بالاخره بعد از گذشت سه سال تونستم عین آدم باهات حرف بزنم و صداتو بشنوم. عزیزترینم نمیدونم واقعا اشتباه کردم یا درسته که 27 آذر رو به عنوان سالگرد آشناییمون انتخاب کردم. اصلا بهت نمیاد دروغ بگی، یعنی اصلا بلد نیستی که دروغ بگی. اون اظهار بی اطلاعی از چنین روزی برام خیلی خنده دار بود. مطمئنم که خوب یادته که چه روزی بود.

عزیزکم صدات همچنان توی گوشم روح و روانمو نوازش می ده. یک لحظه نمی تونم فراموش کنم. چه انرژی گرفتم از صدات از مهربونی های همیشگیت از معصمومیت و پاکی بی پایانی که پشت اون صدا نهفته. وقتی گفتی خیلی خوشحالی که دارم کار مورد علاقه مو پی می گیرم در جواب می خواستم اون بیت حافظ رو بخونم که می گه: تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتم کرد / خلق را ورد زبان مدهت و تحسین من است» اما خویشتن داری کردم مثل تک تک ثانیه هایی که باهات حرف می زدم. نمی خواستم که تا این حد فضا رومانتیک بشه. اما الان می گم عزیزم اگر الان موفقیتی نسبی حاصل شده و مطمئنا در آینده بیش از این حاصل خواهد شد، فقط و فقط به خاطر وجود نازنین و پربرکت توست. همین و بس.

عشقم، روحم، نفسم، همه بود و نبودم، در زیست جهانم جز تو هیچ کس نیست. همه جا تویی، همه کس تویی، همه روز و ساعت و دقیقه و ثانیه تویی، فقط تو. تو این شهر یکی رو پیدا کن که سه سال آزگار هر شب بیاد بشینه سرکوچه ی یارش و باهاش در عالم خیال درد دل کنه، قربون صدقش بره، نوازشش کنه، بخنده، گریه کنه، نمی خوام فخر فروشی کنم که آی من فقط عاشق سینه چاکمو، من فقط دچار عشق افلاطونی شدم، نه! اما می خوام بگم ببین تو چه کردی با من، ببین خدای مهربون چی در وجودت قرار داده که من حتی یک لحظه ام از عشق و دلدادگیم کم نمیشه. ببین چه جاذبه ای درون نهفته که منو هر شب می کشونه تا نزدیک ترین فاصله به تو. قدر خودتو بیشتر بودن، نسبت به خودت و تمام صفات پاکت بیشتر آگاه شو. خودتو دست کم نگیر. از خداوند بخواه که روز به روز تورو به خودآگاهی و خودشناسی بیشتر نزدیک کنه.

کاش یک شب میدیدمت، معمولا نامنظم میام، یعنی ساعت دقیقی نداره، گاهی یک میام گاهی دو گاهی سه، گاهی پنج و شش صبح، حتی یادمه چند وقت پیش صبح زود بود اومده بودم و بابا رو دیدم که داشت ماشین جدیدشو از پارکینگ میاورد بیرون. بارون میومد یکی از همسایه ها هم احتمالا ماشینشو بدجایی گذاشته بود، اومده بود جابه جا کنه تا بابا بیاد بیرون. راستی ماشین بابا مبارکه هرچند که الان فکر کنم دو سه سالی از خریدش گذشته باشه. به هر صورت از این به بعد سعی می کنم هر شب راس ساعت 2 بیام بلکه شاید نظری از تو بر من مسکین افتاد.

عزیز دلم اصلا توقع نداشته باش که  باور کنم رمز رو یادت رفته، اینحا هم کاملا تابلو بود که داری دروغ می گی، مطمئنم که رمز رو یادته و خودت نمی خوای بنویسی. اگر خلاف اینه خب حداقل یه چیزی بنویس منکه رمز و بهت گفتم. قرارمون این نبود، قرار بود اینجا هر دوتاییمون بنویسیم. اما در نهایت هیچ اصرار و ابرامی نیست. شاید اصلا با این کار راحت نباشی، به هر صورت بی تاب خوندن حتی یه نصفه خط از توام.

مهربونم، عزیزِ جونم، وقتی ازت حالتو پرسیدم از طرز جواب دادن و صدات فهمیدم که خیلی دلت گرفته. هر چند که از روی عکسات کاملا برام قابل تشخیصه که در چه اوضاع و احوالی هستی. می میرم، میمیرم اگه یه ذره غصه داشته باشی عزیزم، تا گلی از لب ایوان تو پژمرد و فروریخت/ شبنمی غمزده از گوشه چشمان من آویخت» توروخدا خودتو اذیت نکن، خدای مهربون نقشه ی همه چی رو به درستی کشیده، نگران نباش، اضطراب آینده رو نداشته باش، نترس از آینده، همه چی به بهترین نحو اتفاق خواهد افتاد، خودتو در آغوش مهربان خدا رها کن. ایمان داشته باش. آروم باش، از کنه وجودت شاد باش. محکم باش. بهترین ها برات اتفاق میوفته، شک نداشته باش. هر وقت دلت می گیره بیا اینجا بنویس. قربون وجود پاک و خوش طینتت بشم. فدای قلب رئوف و با محبتت بشم. هیچ وقت دیروز رو فراموش نمی کنم. برام تبدیل شد به یکی از بهترین روزای زندگیم. یه روز خاطره انگیز که لبریز از  عشق و دلدادگی بود. امیدوارم ناراحت یا اذیت نشده باشی از اینکه تماس گرفتم. نمی خواستم به هیچ وجه اذیت بشی. امیدوارم که اینطور نبوده باشه.

نفسم، روحم، همه کسم، هم نفسم، خیلی دوست دارم. همچنان بیچاره و مجنونتم، هرشب سرگشته سرکویتم، سراپای وجودم در هر لحظه لبریز از عشق توست. تمام انگیزه و امیدم برای زندگی فقط تویی و بس. مراقب خودت باش. منتظرم که اینجا بنویسی. از امروز دوباره کارم اینه که لحظه شماری کنم، روزهارو بشمارم تا سی مرداد که اگر زنده بودم صدای مخملین و دلرباتو دوباره بشنوم. توی زندگیم هیچ کار جدی و مهمی به اندازه عشق ورزیدن به وجود پاک تو برام متصور نیست و نخواهد بود.

 

 

نگاهت

شکست درخشش خورشید

صدایت

رویش ترنم امید

و در وسعت واژه های بی مرز

اندامت قشنگی جاوید

و من به جاودانگی  می اندیشم

چقدر درخشیدنت را دوست دارم


هنوزم چشمای تو، مثل شبای پر ستاره ست
هنوزم دیدن تو، برام مثل عمر دوباره ست

هنوزم وقتی می خندی، دلم از شادی می لرزه
هنوزم با تو نشستن، به همه دنیا می ارزه

اما افسوس تو رو خواستن،دیگه دیره؛ دیگه دیره
اما افسوس به نخواستن،دلم آروم نمی گیره؛نمی گیره

تا گلی بر سر ایوون تو پژمرد و فرو ریخت
شبنمی غمزده از گوشه چشمان من آویخت

دوری بین من و تو؛دوری باغ و تماشاست
دوری بین من و تو؛دوری ماهی و دریاست


اما افسوس تو رو خواستن،دیگه دیره؛ دیگه دیره
اما افسوس به نخواستن،دلم آروم نمی گیره؛نمی گیره

 

فرهاد شیبانی


خداروشکر، خداروشکر، خداروهزار مرتبه شکر، مهربانم، آرام جانم، عزیزترینم، بهترینم، خداروشکر، همین الان توی اینستا دیدم که عکس گذاشتی و لبخند می زنی، دیوانه شدم، مست، فقط دارم اشک میریزم و این سطرها رو تایپ می کنم، نمی تونم جلوی خوشحالیمو بگیریم، خداروشکر، خیلی خوشحالم، این اولین باریه که توی سال جدید لبخند زدم، فریاد زدم، خداروشکر که سالم و سلامت شدی، خداروشکر که دردوبلا از تنت دور شد، ادانم من این چند روز که متوجه شدم مریض شدی، رسما رو به موت بودم، افتادم،
درست بعد از سه سال و شش ماه و نوزده روز، امروز صبح دوباره چشمان زیبا و دلربایت خیره به چشمانم شد. مهربانم، اصلا فکرش را هم نمی کردم به ناگاه ببینمت. حول شدم. دلم نمی خواست بفهمی آنجا ایستاده ام. فکر می کردم از پیاده رو می روی سمت ایستگاه اتوبوس. ببخشید. می دانم اینجور مواقع شاید مضطرب شوی، دلم نمی خواهد فکر کنی قصد مزاحمت دارم. فقط دلتنگ بودم خیلی. خیلی. تا صبح پلک روی هم نگذاشتم، دیشب دوبار آمدم سرکوچه، این سومین بار بود که آمده بودم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آکادمی تخصصی کشتی پهلوان علیرضا ذاکری حجاب مظهر زیبایی